برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۲۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

دست اولدوز. اولدوز داد زد و گریه کرد. زن بابا باز فروکرد. اولدوز دست‌وپا زد و خواست در برود که پری گرفتش و نگهداشتش جلو روی زن بابا. زن بابا آن‌یکی دستش را هم سوزنی فروکرد و گفت: حالا دیگر نمی‌توانی دروغ سر هم کنی. من بابات نیستم که سرش شیره بمالی. بگو ببینم آن عروسک مسخره‌ات چه تخمی است؟ چه بارش است؟ می‌گویی یا فلفل توی دهنت پر کنم؟

اولدوز وسط گریه‌اش گفت: من چیزی نمی‌دانم مامان … آخر من چه می‌دانم!…

زن بابا رو کرد به پری و گفت: پری، برو شیشه‌ی فلفل را زود بردار بیار. فلفل خوب می‌تواند این را سر حرف بیاورد.

پری دوید رفت شیشه‌ی فلفل را آورد. زن بابا مقداری فلفل کف دستش ریخت و خواست اولدوز را بگیرد که از دستش در رفت و پناه برد به کنج دیوار. زن بابا به پری گفت: بیا دست‌هاش را بگیر. من باید امروز به او بفهمانم که زن بابا یعنی چه.

پری و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روی پاهاش و پری بالای سرش و دست‌های اولدوز را محکم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز کرد و خواست فلفل بریزد که اولدوز جیغش بلند شد صدایش را چنان سرش انداخته بود گریه می‌کرد که صدایش تا چند خانه آن‌طرف تر به گوش می‌رسید. اولدوز جیغ می‌زد و می‌گفت: غلط کردم!… خاله پری کمکم کن!…

پری چیزی نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته‌ای نمی‌توانی