برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۱۹
 

زن بابا از همان صبح زود بویی برده بود و فکر کرده بود که میان اولدوز و عروسک حتماً سروسری هست.

پری بی‌سروصدا پشت در گوش ایستاده بود و از شکاف در اولدوز را می‌پایید. بابا هنوز از اداره‌اش برنگشته بود.

اولدوز تا آن‌وقت فرصت نکرده بود با عروسک حرف بزند. بابا و زن بابا خیلی کوشیده بودند از او حرف بیرون بکشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بی‌خبری زده بود. وقتی دلش قرص شد که کسی نمی‌بیندش، رفت سراغ عروسکش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بویی برده.

عروسک سخنگو گفت: بهتر است چند روزی از هم دوری کنیم.

اولدوز گفت: خاله پری بد نیست؛ اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسک سخنگو دارم، یک دقیقه هم نمی‌تواند صبر کند. تنور را آتش می‌کند و می‌اندازدت توی آتش، بسوزی خاکستر شوی.

پری وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر کرد. زن بابا خاک‌انداز به دست آمد پشت در. صدایی نمی‌آمد، از شکاف در اولدوز را دید که در صندوق‌خانه را کیپ کرد آمد نشست کنار دیوار و شروع کرد به شمردن انگشت‌هاش و بازی با آن‌ها. زن بابا در را باز کرد و گفت: با کی داشتی حرف می‌زدی؟… زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ‌سوراخ می‌کنم!… دختره‌ی بی‌حیا!

اولدوز دلش در سینه‌اش ریخت. خواست چیزی بگوید، زبانش به تته‌پته افتاد و مِن و من کرد. زن بابا سوزنی از یخه‌اش کشید و فروکرد به