∥ چند کلمه از «اولدوز»:
✳ بچهها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسیش میشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصهای که میخوانید قسمتی از سرگذشت من است. آقای «بهرنگ» یک وقتی معلم ده ما بود. در خانهی ما منزل داشت. روزی من سرگذشتم را برایش گفتم. آقای «بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و کلاغها را قصه میکنم و تو کتاب مینویسم. من قبول کردم به چند شرط: اولش این که قصهی مرا فقط برای بچهها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آنقدر پرت است که قصهی مرا نمیفهمند و لذت نمیبرند. دومش این که قصهی مرا برای بچههایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند. پس، این بچهها حق ندارند قصههای مرا بخوانند: ۱ـ بچههایی که همراه نوکر به مدرسه میآیند. ۲ـ بچههایی که با ماشین سواری گرانقیمت به مدرسه میآیند. آقای «بهرنگ» میگفت که در شهرهای بزرگ بچههای ثروتمند این جوری میکنند و خیلی هم به خودشان مینازند.
این را هم بگویم که من تا هفت سالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آن وقتهاست. ننهی خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش ددهاش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در ادارهای کار میکرد. آن وقتها ما در شهر زندگی میکردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلاً فقط یک تا خیابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.
✳✳ بههرحال، آقای «بهرنگ» قول داده که بعد از این، قصهی عروسک گندهی مرا بنویسد. امیدوارم که از سرگذشت من خیلی چیزها یاد بگیرید.
دوست شما ـ اولدوز