برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۱۳
 

ملتفت نبودند که کبوتر سفیدی پشت هره‌ی بام قایم شده می‌خواهد دزدکی تو بخزد. این کبوتر، عروسک سخنگو بود که از پیش یاشار برمی‌گشت. وقتی دید کسی نمی‌بیندش از پنجره تپید تو؛ اما زن بابا به صدای بالش سر بلند کرد و دیدش و داد زد: این‌ها!… نگاه کن!… باز یکی رفت تو.

بابا دوید طرف پنجره. دید کبوتر تپید به صندوق‌خانه. بابا هم خودش را به صندوق‌خانه رساند اما چیزی ندید. مات و معطل ماند که ببیند این کبوتر لعنتی کجا قایم شد. یکهو چشمش افتاد به عروسک سخنگو که پشت در سرپا ایستاده بود.

اولدوز چنان خوابیده بود که انگار چند شبانه‌روز بی‌خوابی کشیده و هرگز بیداربشو نیست. بابا نگاهی به او کرد و لحافش را بلند کرد دید تنهاست. فکر برش داشت که ببیند عروسک را کی برده گذاشته توی صندوق‌خانه پشت در. زن بابا و پری داشتند جلو پنجره بابا را زل می‌زدند. زن بابا گفت: عروسک دختره چی شده؟ من که آمدم نگاه کردم پهلوش بود.

بابا گفت: تو صندوق‌خانه است. کبوتر هم نیست.

زن بابا گفت: به نظرم این عروسک یک‌چیزیش است. می‌ترسم بلایی سرمان بیاورد…

زن بابا دعایی خواند و به خودش فوت کرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بیدارش کن …

بابا با نوک پا اولدوز را تکان داد و گفت: د بلند شو دختر!…