برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۱۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

کبوتر سفیدی از خانه‌ی یاشار بالا آمد و از پنجره‌ی خانه‌ی این‌ها تپید تو، بعد هم صدای پچ‌پچ بلند شد.

زن بابا آتش‌چرخان به دست، داشت از دهلیز می‌گذشت که صدای گفت‌وگویی شنید: صدایی گفت: عروسک سخنگو بلند شو مرا از جلد کبوتر درآور، بعد بخواب.

صدای دیگری گفت: خوب شد که آمدی. من اصلاً فراموش کرده بودم که تو توی جلد کبوتر رفتی به خانه‌ات، بیا جلو از جلدت درآرمت.

صدای اولی گفت: باید برویم خانه‌ی خودمان. اینجا نمی‌شود.

صدای دومی گفت: آره. بپر برویم. نباید تو را اینجا ببینند.

زن بابا داشت دیوانه می‌شد. از ترس فریادی کشید و دوید به حیاط. بابا داشت لب کرت دست و روش را می‌شست که دید دو تا کبوتر سفید پرکشان از پنجره درآمدند و یک‌کمی توی هوا این‌ور و آن ور رفتند، بعد نشستند در حیاط خانه‌ی دست چپی، بابا کبوترها را نگاه کرد و به زنش گفت: دیگر چرا جنقولک بازی درمی‌آری؟ مگر از کبوترها نمی‌ترسیدی؟ این‌ها هم که گذاشتند رفتند.

پری به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش‌چرخان به دست کنار دیوار ایستاد گفت: بازهم داشتند حرف می‌زدند. «ازمابهتران» بودند.

پری ‌هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا یکی بدو می‌کردند و