یک درختی میوهای کند و آورد. آبش را گرفت و با آب، زخم یاشار را شست و تمیز کرد.
✵ | هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد، |
✵ | بالاخره روشنایی است |
✵ | وصلههای سر زانوی یاشار |
چند دقیقه بعد خرگوش از راه رسید. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسک. وقتی چشمش به کرم افتاد، سلام کرد و گفت: عجب مجلس دوستانهای!
کرم شبتاب گفت: رفیق خرگوش، من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم، جنگل را روشن کنم، اگرچه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند «با یک گل بهار نمیشود. تو بیهوده میکوشی با نور ناچیزت جنگل تاریک را روشن کنی.»
خرگوش گفت: این حرف مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم «هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است.»
عروسک مرهم را روی زخم مالیده، برگ را روش پیچیده بود. خرگوش از او پرسید: عروسک خانم، دیگر با من کاری نداشتی؟
عروسک گفت: یک کار دیگر هم داشتم. طاووس نشسته روی درخت زبانگنجشک، کنار برکه. این روزها وقت ریختن پرهاش است. میروی