برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۰۳
 
 
شب‌های تاریک جنگل
و
کرم شب‌تاب
 

یاشار داشت توی تاریک جنگل را نگاه می‌کرد که چشمش افتاد به روشنایی ضعیفی که از وسط گیاه‌ها یواش‌یواش به آن‌ها نزدیک می‌شد. به عروسک گفت: عروسک خانم، آن روشنایی از کجا می‌آید؟

عروسک نگاه کرد و گفت: کرم شب‌تاب است. او کرم مهربانی است که توی تاریکی نور پس می‌دهد. مثل این‌که می‌آید پیش ما. نمی‌خواهد ما توی تاریک بمانیم.

عروسک و یاشار آن‌قدر صبر کردند که کرم شب‌تاب نزدیک شد و سلام کرد.

عروسک گفت: سلام، کرم شب‌تاب. کجا می‌خواهی بروی؟

کرم شب‌تاب گفت: داشتم توی تاریکی جنگل می‌گشتم که صدای شما را شنیدم و پیش خود گفتم «من که یک‌کم روشنایی دارم، چرا پیش آن‌ها نرم؟»

عروسک تشکر کرد و یاشار را نشان داد و گفت: برای زخم یاشار مرهم درست می‌کنیم. پسر خوبی است. باش آشنا شو.

یاشار و کرم شب‌تاب گرم صحبت شدند. یاشار از مدرسه و قالیبافی و ننه و دده‌اش به او گفت، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شب‌های تاریک جنگل. عروسک گنده هم مرهم را کوبید و حاضر کرد. بعد رفت از