اگر در صدر مشروطه خطر بیخ گوشمان بود، اکنون در جانمان نشسته. از آن دهاتی به شهر گریخته که دیگر به ده برنمیگردد، چون سلمانی دورهگرد آبادی او بریانتین در بساط ندارد و در ده، سینما نیست و ساندیچ نمیتوان خرید، گرفته تا آن وزیر که چون در مقابل گرد و خاک حسّاسیّت(آلرژی!) دارد، سالی به دوازده ما در چهار گوشهی عالم پرسه میزند. و چرا اینطور شد؟ چون همهی دو سه نسلی که پس از وقایع مشروطه در این آب و خاک سری توی سرها در آوردند و معلّم و نویسنده و وزیر و مدیر کل شدند و جز در طبّ هیچکدام متخصّص در فن و حرفهای نشدند، همهی اینها اگر هم چشمشان یک راست به دست قرتی بازیهای دورهی جوانی خودشان نبود که در پاریس و لندن و برلن گذرانده بودند، دست کم گوششان فقط بدهکار به «سه مکتوب» آقاخان کرمانی بود. خطاب به جلال الدوله و به دیگر غربزدگیهای صدر اوّل
مجرّبی ندارد. چرا که از آن سال تاکنون، هزاران کتاب فرنگی ترجمه شده است و ما هرکدام کلّی معلومات فرنگی خواندهایم، ولی روز به روز بیشتر به «فکلی مآبی» میگراییم؛ چرا که این فکلی مآبی یا به تعبیر من قرتی بازی، خود یکی از عواض سادهی درد بزرگتری است که غربزدگی باشد. شاید کسی که پیش از همه راهی به علّت اصلی این مشکل برد، دکتر محمّد باقر هوشیار بود که گرچه به بهاییگری شهرت داشت، امّا در سال ۱۳۲۷ اینطور نوشته است: «شما از لای در دیدهاید که اروپاییها همه سواد دارند، لیکن پا برجا بودن سنن و آداب آنها را ندیدهاید و نمیدانید که دستگاه معارف آنها از کودکستان گرفته تا دانشگاه بر اساس کلیساست و شما این اساس را در مملکت خودتان به وسیلهی روشنفکری مغربزمینی چون کاسهی از آش داغتر مدّتی است از میان بردهاید.» مجلّهی آموزش و پرورش، سال ۱۳۲۷، از مقالهای به عنوان «آموزش همگان و رایگان».