سدر را از لبنان بیاوریم و طلا را از لیدیا و ارسطو را در قرون وسطای تاریک فرنگ، ترجمه و تبلیغ کنیم و نظام لژیونرهای رومی را بپسندیم و یا شهرسازیشان را بیاموزیم و هر چه هست در این داد و ستد دو هزار ساله با غرب – با همهی شکستها و بردها و تخریبهایش از دو طرف که خود رمزی از زندگی است – جمعاً برد با هر دو طرف بوده است. هیچ کدام چیزی نباختهایم و اگر نه معاملهی دو دوست را داشتهایم؛ مسلماً مقابلهی دو حریف را داشتهایم و چه بهتر از این. ابریشم را دادهایم و نفت را، هند را معبر بودهایم و زردشت و مهر را، در ترکش اسلام تا آندلس سفر کردهایم. دستار هندی و خراسانی را بر سر پیشوایان اسلام نهادهایم. فرّهی ایزدی را به «هاله» بدل کردهایم و دور صورت مقدّسان مسیحی و اسلامی نهادهایم و... بسیاری بده بستانهای دیگر. امّا در این دو سه قرن اخیر، روی دیگر سکّه را داشتهایم! بله؛ حسرت و آه و اسف را میگویم.
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده است و احساس درماندگی بر جایش نشسته و احساس عبودیّت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق(نفت را میبرند چون حقّشان است و چون ما عرضه نداریم. سیاستمان را میگردانند؛ چون خود ما دست بستهایم. آزادی را گرفتهاند؛ چون لیاقتش را نداریم) بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، بر ملاکهای آنان ارزشیابی میکنیم و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان. همان جور درس میخوانیم، همانجور آمار
میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم، اینها به جای خود. چرا که کار علم