از همهی این شایدها و به گمانمها که بگذرم، رفت و آمد با غرب در زندگی ملّتی که میخواسته هر روز از روز پیش بهتر بِزیَد وبیشتر بداند و آرامتر بمیرد، امری عادی است. هیچ واقعهی خارق عادتی نیست. رفت و آمد با همسایگان دور و نزدیک است. کوشش و جست و جوی وسیعتری است از بشریّت در حوزههای وجودی دیگر. امّا عجیب اینجاست که این توجّه به غرب تا حدود سیصد سال پیش، همیشه یک رو داشته است، یک علّت داشته است و یک جهت. روی کینه یا حقد یا حسد و رقابت و در این سیصد سال اخیر علّت دیگر و جهت دیگر و روی دیگر یافته. روی حسرت و اسف و عبودیّت!
تا پیش از این سه قرن اخیر، ما همیشه به غرب حسد بردهایم یا کینه ورزیدهایم یا با غرب به رقابت برخاستهایم؛ به علّت سرزمینهای آباد و بندرهای شلوغ و شهرهای آرام و بارانهای مداومش. در تمام آن دورهها که گذشت، ما نیز خود را مستحق میدانستهایم به داشتن چنان نعماتی؛ و بر حق میدانستهایم سنّت خود را و معتقدات خود را؛ و به آنها «کافر» میگفتهایم و گمراهشان میدانستهایم و گرچه حتّی در متن تعصّب زردشتی ساسانیان، به علمای ایشان که از اسکندریه و قسطنطنیه میگریختهاند، پناه میدادهایم؛ امّا آنچه مسلّم است، اینکه آنها را همیشه به ملاکهای خود میسنجیدهایم. کار را گاهی به جایی میرساندهایم که مال و جانشان را حلال میدانستهایم و هم از این رو بوده است که تا توانستهایم، دستبردی به آن سو زدهایم و به هر صورت، این همه رقابت و حسد و کینه، برای ما موجّهی یا محرّکی بوده است تا
نقش برجستهی خشن آشوری را نرمش بدهیم و به طول و عرضش بیفزاییم و