اوّل مالیخولیای بزرگنمایی. چون هر مرد کوچکی، بزرگی خود را در بزرگیهایی که به دروغ به او نسبت میدهند، میبیند. در بزرگی تظاهرات ملّی و جشنهای ولخرج و طاق نصرتهای پرپری و جواهرات بانک ملّی و سر و لباس و زین و یراق سواران! و منگولهی فرماندهان نظامی و ساختمانهای عظیم و سدهای عظیمتر که خیلی حرف و سخنها دربارهی اسراف سرمایهی ملّی در ساختن آنها میگویند... و خلاصه در آنچه چشم پرکن است. چشم آدم کوچک را پرکن، تا خودش را بزرگ بپندارد!
دوم مالیخولیای افتخار به گذشتههای باستانی! گرچه این نیز دنبالهی مالیخولیای بزرگنمایی است؛ ولی چون بیشتر با گوش کار دارد، جدا آوردمش. این نوع مالیخولیا را بیشتر میشنوی: لاف در غربت زدن، تفاخرات تخرخرانگیز کوروش و داریوش، من آنم که رستم یلی بود در سیستان، و آنچه تمام رادیوهای مملکت را پر میکند و از آن راه مطبوعات را. این مالیخولیا نیز گوش پرکن است: کارگر جوان خستهای را دیدهاید که شبی تاریک از کوچهای خلوت میگذرد؟ لابد شنیدهاید که اغلب آواز میخواند؟ و میدانید چرا؟ چون تنهایی میترسد. با صدای خودش، گوش خودش را پر میکند و از این را، ترس را میراند و نمیدانم توجّه کردهاید یا نه که رادیو، درست همین نقش را دارد. رادیو همه جا باز است، فقط برای اینکه صدایی بکند. گوش را پرکند.
سوم مالیخولیای تعاقب مداوم است. اینکه هر روز دشمنی تازه و خیالی برای مردم بیگناه بسازی و مطبوعات و رادیو را از آنها بینباری، تا مردم را