دانشجوی مقیم آن دیار، چاپ و منتشر بشود. که نشد. و مالِ بد، بیخ ریش صاحبش؛ برگشت که میبینید. با همهی آرایش و پیرایشی که دیده و میبخشید که حوصلهی از نو نوشتنش نیست؛ که اگر چنین میکردم، اکنون کار دیگری پیش رویتان بود.
و امّا در این مدّت، چند بار در تهران و یک بار در کالیفرنیا چاپ عکسی همان متن اوّل مخفیانه و بی صلاحدید مرحوم نویسنده منتشر شد و چه پولهای گزافی که بندگان خدا به خرید آن هدر کردند و سر سانسور سلامت باد که حقِّ نشر اثری را از صاحبش میگیرد و عملاً به دیگران میدهد که دلی دارند و بازار یابند و فقط از سفرهی گسترده، بوی مشک میشنوند.
به این ترتیب بود که بر سر این اباطیل بیشتر، هو زدند تا حرفی؛ و بیشتر اسمی سر زبانی افتاد، تا که حقّی بر کرسی بنشیند. و امّا تک و توک منقّدان که از نوشتههاشان پندها گرفتهام و نکتههای درست و نقدهاشان را رعایت کردهام، چنان دیر از خواب بیدار شدند که به بیداری این دفتر باورم شد. باورم شد که این صفحات مشوّش، بر خلاف انتظار نویسندهاش، لیاقت این را داشته است که هنوز پس از شش هفت سال قابل بحث باشد. من خود گمان میکردم که تنها بحثی از روی مسألهی روزی است و دست بالا یکی دو سال بعد مرده؛ امّا میبینید که درد همچنان در جوارح هست و بیماری، دایرهی سرایت خود را روز به روز میافزاید. این است که با همهی حکمها و قضاوتها و برداشتهای شتابزدهای که دارد، باز به انتشارش رضا دادم و میبخشید اگر پس از گذر این همه صافی، هنوز هم قلم، گستاخ است و همچنان امیدوارم که حفظ کنیدش از دستبرد الخنّاسان روزگار که اعوان شیطاناند.