برگه:Farangis.pdf/۱۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

چها خواهد کرد و آن را پرستش گاه خودخواهم نامید؛ معبد عشق من، خانقاه دل من آنجاست، آنجا است که من نخستین درخشندگی چشمان سیاه دل دوز ترا دیدم.

تو از آن چهار ماه پیش تا امشب چسان فرق کرده بودی!

یکی از قوای سری طبیعت، زبردست ترین نیروی یزدانی، اینست که پریچهرگان با چه سرعتی آماده دلفریبی میشوند! دیروز او را دیده‌اید که سادگی کودکانه خویش را پدیدار می ساخت، یک روز بیشتر نمی‌گذرد که در دل ربودن استاد شده است.

چهار ساعت پیش که ترا دیدم گویا خود هم نمیدانستی آمده‌ای دلی را که مدتها در گوشه ای خزیده است اسیر کنی ؟ راست بگو: میدانستی که ترا باینکار گماشته اند؟

چون تو بدان محوطه آمدی دل من هنوز با من بود، غافل از آنکه بیک چشم زخم تو آنرا از من میر بابی.

آخ که آن لحظه ازل و ابد اینجا بود.

عزیزم، چه میتوان کرد؟ این شور درون مقدمه نمی خواهد. این آتش سوزان را برای افروخته شدن بادی و دمی لازم نیست، اخگریست که خود بخود میسوزد، جراحتی است که بخودی خود پدیدار میشود.

این شراره نمیبایست افروخته شود اما حالا که اندرون مرا گرفته است دیگر من پروایی ندارم.

تا چهار ساعت پیش اگر کسی با من سخن از عشق می گفت من برو میخندیدم حالا خود بدان گرفتارم. این درد جهانگیر مرا هم در میان اخگر سوزان خود گرفت.

اکنون چهار ساعت است که دیگر ترا نمیبینم ، خدا کند که این تنها مدت دوری من و تو باشد. این کلمات را برای آن بتو مینویسم که خود را دلداری دهم. قرایح و ذوقهایی که طبیعت بکسان میدهد بهترین مشوق و در ضمن دل‌داری دهنده سوز درون ایشانست. موسیقی دان دلباخته میل میکند بی جهت بنوازد ، خواننده دل سپرده اصرار دارد که بیهوده بخواند ،شاعر دل از دست داده بیخود شمر میسراید ، من هم از نوشتن این سطور لذت میبرم!

این مکتوب را چگونه بتو برسانم؟... همین جا خواهم گذاشت،

همچنان که چشمان سیاه تو مرا بخود کشید، هم چنان که گیسوان شبه گون تو مرا جذب کرد، این مکتوب را نیز بسوی خود خواهند برد.

۹