برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۹۶

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۸۸
مثنوی معنوی
 

  خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم  
۱۷۸۰  اشک کآن از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلق  
  من ز جان جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی روایت می‌کنم  
  دل همی گوید ازو رنجیده‌ام وز نفاق سست میخندیده‌ام  
  راستی کن ای تو فخر راستان ای تو صدر و من درت را آستان  
  آستان و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کآن یار ماست  
۱۷۸۵  ای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن  
  مرد و زن چون یک شود آن یک توی چونک یکها محو شد آنک توی  
  این من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد خدمت باختی  
  تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند  
  این همه هست و بیا ای امر کن ای منزه از بیآ و از سخن  
۱۷۹۰  جسم جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت  
  دل که او بستهٔ غم و خندیدنست تو مگو کو لایق آن دیدنست  
  آنک او بستهٔ غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بود  
  باغ سبز عشق کو بی منتهاست جز غم و شادی درو بس میوهاست  
  عاشقی زین هر دو حالت برترست بی بهار و بی خزان سبز و ترست  
۱۷۹۵  ده زکوة روی خوب ای خوب‌رو شرح جان شرحه شرحه بازگو  
  کز کرشم غمزهٔ غمازهٔ بر دلم بنهاد داغی تازهٔ  
  من حلالش کردم ار خونم بریخت من همی گفتم حلال او می‌گریخت  
  چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان  
  ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت  
۱۸۰۰  چون بهانه دادی این شیدات را ای بهانه شکر لبهات را