این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
بر شما کرد او سلام و داد خواست | وز شما چاره و ره ارشاد خواست | |||
گفت میشاید که من در اشتیاق | جان دهم اینجا بمیرم در فراق | |||
این روا باشد که من در بند سخت | گه شما بر سبزه گاهی بر درخت | |||
این چنین باشد وفای دوستان | من درین حبس و شما در گلستان | |||
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار | یک صبوحی درمیان مرغزار | |||
یاد یاران یار را میمون بود | خاصه کان لیلی و این مجنون بود | |||
ای حریفان بت موزون خود | من قدحها میخورم از خون خود | |||
یک قدح مینوش کن بر یاد من | گر نمیخواهی که بدهی داد من | |||
یا بیاد این فتادهی خاکبیز | چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز | |||
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو | وعدههای آن لب چون قند کو | |||
گر فراق بنده از بد بندگی است | چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟ | |||
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ | با طربتر از سماع و بانگ چنگ | |||
ای جفای تو ز دولت خوبتر | و انتقام تو ز جان محبوبتر | |||
نار تو این است نورت چون بود | ماتم این تا خود که سورت چون بود؟ | |||
از حلاوتها که دارد جور تو | وز لطافت کس نیابد غور تو | |||
نالم و ترسم که او باور کند | وز کرم آن جور را کمتر کند | |||
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد | بولعجب من عاشق این هر دو ضد | |||
والله ار زین خار در بستان شوم | همچو بلبل زین سبب نالان شوم | |||
این عجب بلبل که بگشاید دهان | تا خورد او خار را با گلستان | |||
این چه بلبل این نهنگ آتشی است | جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است | |||
عاشق کل است و خود کلّست او | عاشق خویش است و عشق خویشجو |