برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۸۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۲
مثنوی معنوی
 

  تا بگوش ابر آن گویا چه خواند کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند  
۱۴۵۵  تا بگوش خاک حق چه خوانده‌است کو مراقب گشت و خامش مانده است  
  در تردد هرک او آشفته است حق بگوش او معمی گفته است  
  تا کند محبوسش اندر دو گمان کآن کنم کو گفت یا خود ضد آن  
  هم ز حق ترجیح یابد یک طرف زآن دو یک را برگزیند زآن کنف  
  گر نخواهی در تردد هوش جان کم فشار این پنبه اندر گوش جان  
۱۴۶۰  تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز و فاش را  
  پس محل وحی گردد گوش جان وحی چه بود گفتنی از حس نهان  
  گوش جان و چشم جان جز این حس است گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است  
  لفظ جبرم عشق را بی صبر کرد وآنک عاشق نیست حبس جبر کرد  
  این معیت با حقست و جبر نیست این تجلی مه است این ابر نیست  
۱۴۶۵  ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارهٔ خود کامه نیست  
  جبر را ایشان شناسند ای پسر که خدا بگشادشان در دل بصر  
  غیب آینده بر ایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش  
  اختیار و جبر ایشان دیگرست قطره‌ها اندر صدفها گوهرست  
  هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ در صدف آن دُرّ خردست و سترگ  
۱۴۷۰  طبع ناف آهوَست آن قوم را از برون خون و درونشان مشکها  
  تو مگو کین مایه بیرون خون بود چون رود در ناف مشکی چون شود  
  تو مگو کین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گیرد گهر  
  اختیار و جبر در تو بد خیال چون دریشان رفت شد نور جلال  
  نان چو در سفرست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد  
۱۴۷۵  در دل سفره نگردد مستحیل مستحیلش جان کند از سلسبیل