برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۷۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۲
مثنوی معنوی
 

  اینهمه دانست چون آمد قضا دانش یک نهی شد بر وی خطا  
۱۲۵۰  کی عجب نهی از پی تحریم بود یا بتأویلی بد و توهیم بود  
  در دلش تأویل چون ترجیح یافت طبع در حیرت سوی گندم شتافت  
  باغبان را خار چون در پای رفت دزد فرصت یافت کالا برد تَفت  
  چون ز حیرت رست باز آمد براه دید برده دزد رخت از کارگاه  
  رَبَّنّاَ اِنّا ظَلَمنا گفت و آه یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه  
۱۲۵۵  این قضا ابری بود خورشیدپوش شیر و اژدرها شود زو همچو موش  
  من اگر دامی نبینم گاه حکم من نه تنها جاهلم در راه حکم  
  ای خنک آنکو نکوکاری گرفت زور را بگذاشت او زاری گرفت  
  گر قضا پوشد سیه همچون شبت هم قضا دستت بگیرد عاقبت  
  گر قضا صد بار قصد جان کند هم قضا جانت دهد درمان کند  
۱۲۶۰  اینقضا صد بار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند  
  از کرم دان این که می‌ترساندت تا بملک ایمنی بنشاندت  
  اینسخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصهٔ خرگوش و شیر  

پای واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید

  چونک نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید  
  گفت پا واپس کشیدی تو چرا پای را واپس مکش پیش اندر آ  
۱۲۶۵  گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت  
  رنگ و رویم را نمی‌بینی چو زر ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر  
  حق چو سیما را معرف خوانده‌ا‌ست جسم عارف سوی سیما مانده‌است  
  رنگ و بو غماز آمد چون جرس از فَرسْ آگه کند بانگ فَرَسْ  
  بانگ هر چیزی رساند زو خبر تا بدانی بانگ خر از بانگ در