این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۸
مثنوی معنوی
۵۵۵ | ما چو طفلانیم و ما را دایه تو | بر سر ما گستران آن سایه تو | ||||
گفت جانم از محبان دور نیست | لیک بیرون آمدن دستور نیست | |||||
آن امیران در شفاعت آمدند | وآن مریدان در شناعت آمدند | |||||
کین چه بدبختیست ما را ای کریم | از دل و دین مانده ما بی تو یتیم | |||||
تو بهانه میکنی و ما ز درد | میزنیم از سوز دل دمهای سرد | |||||
۵۶۰ | ما بگفتار خوشت خو کردهایم | ما ز شیر حکمت تو خوردهایم | ||||
الله الله این جفا با ما مکن | خیر کن امروز را فردا مکن | |||||
میدهد دل مر ترا کین بیدلان | بی تو گردند آخر از بیحاصلان | |||||
جمله در خشکی چو ماهی میطپند | آب را بگشا ز جو بر دار بند | |||||
ای که چون تو در زمانه نیست کس | الله الله خلق را فریاد رس |
دفع گفتن وزیر مریدان را
۵۶۵ | گفت هان ای سخرگانِ گفت و گو | وعظ و گفتار زبان و گوش جو | ||||
پنبه اندر گوش حسِ دون کنید | بند حس از چشم خود بیرون کنید | |||||
پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست | تا نگردد این کر آن باطن کرست | |||||
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید | تا خطاب اِرجعی را بشنوید | |||||
تا بگفت و گوی بیداری دری | تو ز گفت خواب بویی کی بری | |||||
۵۷۰ | سیر بیرونیست قول و فعل ما | سیر باطن هست بالای سما | ||||
حس خشکی دید کز خشکی بزاد | عیسی جان پای بر دریا نهاد | |||||
سَیر جسم خشک بر خشکی فتاد | سیر جان پا در دل دریا نهاد | |||||
چونک عمر اندر ره خشکی گذشت | گاه کوه و گاه دریا گاه دشت | |||||
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت | موج دریا را کجا خواهی شکافت | |||||
۵۷۵ | موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست | موج آبی محو و سکرست و فناست |