این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۲
مثنوی معنوی
این جسد خانهٔ حسد آمد بدان | از حسد آلوده باشد خاندان | |||||
گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک | آن جسد را پاک کرد الله نیک | |||||
طَهّرا بَیتی بیان پاکیست | گنج نورست ار طلسمش خاکیست | |||||
۴۳۵ | چون کنی بر بیحسد مکر و حسد | زان حسد دل را سیاهیها رسد | ||||
خاک شو مردان حق را زیر پا | خاک بر سر کن حسد را همچو ما |
بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد | تا بباطل گوش و بینی باد داد | |||||
بر امید آنک از نیش حسد | زهر او در جان مسکینان رسد | |||||
هر کسی کو از حسد بینی کند | خویشتن بیگوش و بی بینی کند | |||||
۴۴۰ | بینی آن باشد که او بویی برد | بوی او را جانب کویی برد | ||||
هر که بویش نیست بی بینی بود | بوی آن بویست کآن دینی بود | |||||
چونک بویی برد و شکر آن نکرد | کفر نعمت آمد و بینیش خورد | |||||
شکر کن مر شاکران را بنده باش | پیش ایشان مرده شو پاینده باش | |||||
چون وزیر از رهزنی مایه مساز | خلق را تو بر میآور از نماز | |||||
۴۴۵ | ناصح دین گشته آن کافر وزیر | کرده او از مکر در لوزینه سیر |
فهم کردن حاذقان نصارا مکر وزیر را
هر که صاحب ذوق بود از گفت او | لذتی میدید و تلخی جفت او | |||||
نکتهها میگفت او آمیخته | در جلاب قند زهری ریخته | |||||
ظاهرش میگفت در ره چست شو | وز اثر میگفت جانرا سست شو | |||||
ظاهر نقره گر اسپیدست و نو | دست و جامه می سیه گردد ازو | |||||
۴۵۰ | آتش ار چه سرخ رویست از شرر | تو ز فعل او سیهکاری نگر |