برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۲۰۴

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  گفت اگر رانید این را بر زبان یک یهودی خود نماند در جهان  
  پس یهودان مال بردند و خراج که مکن رسوا تو ما را ای سراج  
  این سخن را نیست پایانی پدید دست با من ده چو چشمت دوست دید  
  گفت امیر المومنین با آن جوان که به هنگام نبرد ای پهلوان  
  چون خدو انداختی در روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من  
  نیم بهر حق شد و نیمی هوا شرکت اندر کار حق نبود روا  
  تو نگاریده‌ی کف مولیستی آن حقی کرده‌ی من نیستی  
  نقش حق را هم به امر حق شکن بر زجاجه‌ی دوست سنگ دوست زن  
  گبر این بشنید و نوری شد پدید در دل او تا که زناری برید  
  گفت من تخم جفا می‌کاشتم من ترا نوعی دگر پنداشتم  
  تو ترازوی احدخو بوده‌ای بل زبانه‌ی هر ترازو بوده‌ای  
  تو تبار و اصل و خویشم بوده‌ای تو فروغ شمع کیشم بوده‌ای  
  من غلام آن چراغ چشم‌جو که چراغت روشنی پذرفت ازو  
  من غلام موج آن دریای نور که چنین گوهر بر آرد در ظهور  
  عرضه کن بر من شهادت را که من مر ترا دیدم سرافراز زمن  
  قرب پنجه کس ز خویش و قوم او عاشقانه سوی دین کردند رو  
  او به تیغ حلم چندین حلق را وا خرید از تیغ و چندین خلق را  
  تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر  
  ای دریغا لقمه‌ای دو خورده شد جوشش فکرت از آن افسرده شد