این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
پس زیادتها درون نقصهاست | مر شهیدان را حیات اندر فناست | |||||
چون بریده گشت حلق رزقخوار | یرزقون فرحین شد گوار | |||||
حلق حیوان چون بریده شد بعدل | حلق انسان رست و افزونید فضل | |||||
حلق انسان چون ببرد هین ببین | تا چه زاید کن قیاس آن برین | |||||
حلق ثالث زاید و تیمار او | شربت حق باشد و انوار او | |||||
حلق ببریده خورد شربت ولی | حلق از لا رسته مرده در بلی | |||||
بس کن ای دونهمت کوتهبنان | تا کیت باشد حیات جان به نان | |||||
زان نداری میوهای مانند بید | کب رو بردی پی نان سپید | |||||
گر ندارد صبر زین نان جان حس | کیمیا را گیر و زر گردان تو مس | |||||
جامهشویی کرد خواهی ای فلان | رو مگردان از محلهی گازران | |||||
گرچه نان بشکست مر روزهی ترا | در شکستهبند پیچ و برتر آ | |||||
چون شکستهبند آمد دست او | پس رفو باشد یقین اشکست او | |||||
گر تو آن را بشکنی گوید بیا | تو درستش کن نداری دست و پا | |||||
پس شکستن حق او باشد که او | مر شکسته گشته را داند رفو | |||||
آنک داند دوخت او داند درید | هر چه را بفروخت نیکوتر خرید | |||||
خانه را ویران کند زیر و زبر | پس بیک ساعت کند معمورتر | |||||
گر یکی سر را ببرد از بدن | صد هزاران سر بر آرد در زمن | |||||
گر نفرمودی قصاصی بر جنات | یا نگفتی فی القصاص آمد حیات | |||||
خود که را زهره بدی تا او ز خود | بر اسیر حکم حق تیغی زند | |||||
زانک داند هر که چشمش را گشود | کان کشنده سخرهی تقدیر بود | |||||
هر که را آن حکم بر سر آمدی | بر سر فرزند هم تیغی زدی | |||||
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان | پیش دام حکم عجز خود بدان |