برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۹۸

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  او همی‌افتد به پیشم کای کریم مر مرا کن از برای حق دو نیم  
  تا نه آید بر من این انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود  
  من همی گویم برو جف القلم زان قلم بس سرنگون گردد علم  
  هیچ بغضی نیست در جانم ز تو زانک این را من نمی‌دانم ز تو  
  آلت حقی تو فاعل دست حق چون زنم بر آلت حق طعن و دق  
  گفت او پس آن قصاص از بهر چیست گفت هم از حق و آن سر خفیست  
  گر کند بر فعل خود او اعتراض ز اعتراض خود برویاند ریاض  
  اعتراض او را رسد بر فعل خود زانک در قهرست و در لطف او احد  
  اندرین شهر حوادث میر اوست در ممالک مالک تدبیر اوست  
  آلت خود را اگر او بشکند آن شکسته گشته را نیکو کند  
  رمز ننسخ آیة او ننسها نات خیرا در عقب می‌دان مها  
  هر شریعت را که حق منسوخ کرد او گیا برد و عوض آورد ورد  
  شب کند منسوخ شغل روز را بین جمادی خرد افروز را  
  باز شب منسوخ شد از نور روز تا جمادی سوخت زان آتش‌فروز  
  گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات نه درون ظلمتست آب حیات  
  نه در آن ظلمت خردها تازه شد سکته‌ای سرمایه‌ی آوازه شد  
  که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایی آفرید  
  جنگ پیغامبر مدار صلح شد صلح این آخر زمان زان جنگ بد  
  صد هزاران سر برید آن دلستان تا امان یابد سر اهل جهان  
  باغبان زان می‌برد شاخ مضر تا بیابد نخل قامتها و بر  
  می‌کند از باغ دانا آن حشیش تا نماید باغ و میوه خرمیش  
  می‌کند دندان بد را آن طبیب تا رهد از درد و بیماری حبیب