این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
خویش را تاویل کن نه اخبار را | مغز را بد گوی نه گلزار را | |||||
ای علی که جمله عقل و دیدهای | شمهای واگو از آنچ دیدهای | |||||
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد | آب علمت خاک ما را پاک کرد | |||||
بازگو دانم که این اسرار هوست | زانک بی شمشیر کشتن کار اوست | |||||
صانع بی آلت و بی جارحه | واهب این هدیههای رابحه | |||||
صد هزاران می چشاند هوش را | که خبر نبود دو چشم و گوش را | |||||
باز گو ای باز عرش خوششکار | تا چه دیدی این زمان از کردگار | |||||
چشم تو ادراک غیب آموخته | چشمهای حاضران بر دوخته | |||||
آن یکی ماهی همیبیند عیان | وان یکی تاریک میبیند جهان | |||||
وان یکی سه ماه میبیند بهم | این سه کس بنشسته یک موضع نعم | |||||
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز | در تو آویزان و از من در گریز | |||||
سحر عین است این عجب لطف خفیست | بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست | |||||
عالم ار هجده هزارست و فزون | هر نظر را نیست این هجده زبون | |||||
راز بگشا ای علی مرتضی | ای پس س القضا حسن القضا | |||||
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست | یا بگویم آنچ برمن تافتست | |||||
از تو بر من تافت چون داری نهان | میفشانی نور چون مه بی زبان | |||||
لیک اگر در گفت آید قرص ماه | شب روان را زودتر آرد به راه | |||||
از غلط ایمن شوند و از ذهول | بانگ مه غالب شود بر بانگ غول | |||||
ماه بی گفتن چو باشد رهنما | چون بگوید شد ضیا اندر ضیا | |||||
چون تو بابی آن مدینه علم را | چون شعاعی آفتاب حلم را | |||||
باز باش ای باب بر جویای باب | تا رسد از تو قشور اندر لباب | |||||
باز باش ای باب رحمت تا ابد | بارگاه ما له کفوا احد |