برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۸۹

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  زان ضعیفم تا تو تابی آوری که نه مرد آفتاب انوری  
  همچو شهد و سرکه در هم بافتم تا سوی رنج جگر ره یافتم  
  چون ز علت وا رهیدی ای رهین سرکه را بگذار و می‌خور انگبین  
  تخت دل معمور شد پاک از هوا بین که الرحمن علی العرش استوی  
  حکم بر دل بعد ازین بی واسطه حق کند چون یافت دل این رابطه  
  این سخن پایان ندارد زید کو تا دهم پندش که رسوایی مجو  
  زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت  
  تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت  
  نه ازو نقشی بیابی نه نشان نه کهی یابی به راه کهکشان  
  شد حواس و نطق بابایان ما محو نور دانش سلطان ما  
  حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لدینا محضرون  
  چون بیاید صبح وقت بار شد انجم پنهان شده بر کار شد  
  بیهشان را وا دهد حق هوشها حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها  
  پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا ناز نازان ربنا احییتنا  
  آن جلود و آن عظام ریخته فارسان گشته غبار انگیخته  
  حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود  
  سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای  
  در عدم افشرده بودی پای خویش که مرا کی بر کند از جای خویش  
  می‌نبینی صنع ربانیت را که کشید او موی پیشانیت را  
  تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال