برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۸۲

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  زنگیان گویند خود از ماست او رومیان گویند بس زیباست او  
  چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند اختلاف بیض و سود  
  گر بود زنگی برندش زنگیان روم را رومی برد هم از میان  
  تا نزاد او مشکلات عالمست آنک نازاده شناسد او کمست  
  او مگر ینظر بنور الله بود کاندرون پوست او را ره بود  
  اصل آب نطفه اسپیدست و خوش لیک عکس جان رومی و حبش  
  می‌دهد رنگ احسن التقویم را تا به اسفل می‌برد این نیم را  
  این سخن پایان ندارد باز ران تا نمانیم از قطار کاروان  
  یوم تبیض و تسود وجوه ترک و هندو شهره گردد زان گروه  
  در رحم پیدا نباشد هند و ترک چونک زاید بیندش زار و سترگ  
  جمله را چون روز رستاخیز من فاش می‌بینم عیان از مرد و زن  
  هین بگویم یا فرو بندم نفس لب گزیدش مصطفی یعنی که بس  
  یا رسول الله بگویم سر حشر در جهان پیدا کنم امروز نشر  
  هل مرا تا پرده‌ها را بر درم تا چو خورشیدی بتابد گوهرم  
  تا کسوف آید ز من خورشید را تا نمایم نخل را و بید را  
  وا نمایم راز رستاخیز را نقد را و نقد قلب‌آمیز را  
  دستها ببریده اصحاب شمال وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل  
  وا گشایم هفت سوراخ نفاق در ضیای ماه بی خسف و محاق  
  وا نمایم من پلاس اشقیا بشنوانم طبل و کوس انبیا  
  دوزخ و جنات و برزخ در میان پیش چشم کافران آرم عیان  
  وا نمایم حوض کوثر را به جوش کاب بر روشان زند بانگش به گوش