برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۷۱

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  بر بلیس و دیو زان خندیده‌ای که تو خود را نیک مردم دیده‌ای  
  چون کند جان بازگونه پوستین چند وا ویلی بر آید ز اهل دین  
  بر دکان هر زرنما خندان شدست زانک سنگ امتحان پنهان شدست  
  پرده‌ای ستار از ما بر مگیر باش اندر امتحان ما را مجیر  
  قلب پهلو می‌زند با زر به شب انتظار روز می‌دارد ذهب  
  با زبان حال زر گوید که باش ای مزور تا بر آید روز فاش  
  صد هزاران سال ابلیس لعین بود ز ابدال و امیر الممنین  
  پنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت  
  بلعم باعور را خلق جهان سغبه شد مانند عیسی زمان  
  سجده‌ی ناوردند کس را دون او صحت رنجور بود افسون او  
  پنجه زد با موسی از کبر و کمال آنچنان شد که شنیدستی تو حال  
  صد هزار ابلیس و بلعم در جهان همچنین بودست پیدا و نهان  
  این دو را مشهور گردانید اله تا که باشد این دو بر باقی گواه  
  این دو دزد آویخت از دار بلند ورنه اندر قهر بس دزدان بدند  
  این دو را پرچم به سوی شهر برد کشتگان قهر را نتوان شمرد  
  نازنینی تو ولی در حد خویش الله الله پا منه از حد بیش  
  گر زنی بر نازنین‌تر از خودت در تگ هفتم زمین زیر آردت  
  قصه‌ی عاد و ثمود از بهر چیست تا بدانی کانبیا را نازکیست  
  این نشان خسف و قذف و صاعقه شد بیان عز نفس ناطقه  
  جمله حیوان را پی انسان بکش جمله انسان را بکش از بهر هش