برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۷۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  گویدش ای مزبله تو کیستی یک دو روز از پرتو من زیستی  
  غنج و نازت می‌نگنجد در جهان باش تا که من شوم از تو جهان  
  گرم‌دارانت ترا گوری کنند طعمه‌ی ماران و مورانت کنند  
  بینی از گند تو گیرد آن کسی کو به پیش تو همی‌مردی بسی  
  پرتو روحست نطق و چشم و گوش پرتو آتش بود در آب جوش  
  آنچنانک پرتو جان بر تنست پرتو ابدال بر جان منست  
  جان جان چو واکشد پا را ز جان جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان  
  سر از آن رو می‌نهم من بر زمین تا گواه من بود در روز دین  
  یوم دین که زلزلت زلزالها این زمین باشد گواه حالها  
  گو تحدث جهرة اخبارها در سخن آید زمین و خاره‌ها  
  فلسفی منکر شود در فکر و ظن گو برو سر را بر آن دیوار زن  
  نطق آب و نطق خاک و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل  
  فلسفی کو منکر حنانه است از حواس اولیا بیگانه است  
  گوید او که پرتو سودای خلق بس خیالات آورد در رای خلق  
  بلک عکس آن فساد و کفر او این خیال منکری را زد برو  
  فلسفی مر دیو را منکر شود در همان دم سخره‌ی دیوی بود  
  گر ندیدی دیو را خود را ببین بی جنون نبود کبودی بر جبین  
  هر که را در دل شک و پیچانیست در جهان او فلسفی پنهانیست  
  می‌نماید اعتقاد و گاه گاه آن رگ فلسف کند رویش سیاه  
  الحذر ای ممنان کان در شماست در شما بس عالم بی‌منتهاست  
  جمله هفتاد و دو ملت در توست وه که روزی آن بر آرد از تو دست  
  هر که او را برگ آن ایمان بود همچو برگ از بیم این لرزان بود