برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  شاهد تو سد روی شاهدست مرشد تو سد گفت مرشدست  
  ای بسا کفار را سودای دین بندشان ناموس و کبر آن و این  
  بند پنهان لیک از آهن بتر بند آهن را کند پاره تبر  
  بند آهن را توان کردن جدا بند غیبی را نداند کس دوا  
  مرد را زنبور اگر نیشی زند طبع او آن لحظه بر دفعی تند  
  زخم نیش اما چو از هستی تست غم قوی باشد نگردد درد سست  
  شرح این از سینه بیرون می‌جهد لیک می‌ترسم که نومیدی دهد  
  نی مشو نومید و خود را شاد کن پیش آن فریادرس فریاد کن  
  کای محب عفو از ما عفو کن ای طبیب رنج ناسور کهن  
  عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد خود مبین تا بر نیارد از تو گرد  
  ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست  
  گرچه در خود خانه نوری یافتست آن ز همسایه‌ی منور تافتست  
  شکر کن غره مشو بینی مکن گوش دار و هیچ خودبینی مکن  
  صد دریغ و درد کین عاریتی امتان را دور کرد از امتی  
  من غلام آن که او در هر رباط خویش را واصل نداند بر سماط  
  بس رباطی که بباید ترک کرد تا به مسکن در رسد یک روز مرد  
  گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست پرتو عاریت آتش‌زنیست  
  گر شود پر نور روزن یا سرا تو مدان روشن مگر خورشید را  
  هر در و دیوار گوید روشنم پرتو غیری ندارم این منم  
  پس بگوید آفتاب ای نارشید چونک من غارب شوم آید پدید  
  سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم  
  فصل تابستان بگوید ای امم خویش را بینید چون من بگذرم  
  تن همی‌نازد به خوبی و جمال روح پنهان کرده فر و پر و بال