برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۸

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش  
  پیش از عثمان یکی نساخ بود کو به نسخ وحی جدی می‌نمود  
  چون نبی از وحی فرمودی سبق او همان را وا نبشتی بر ورق  
  پرتو آن وحی بر وی تافتی او درون خویش حکمت یافتی  
  عین آن حکمت بفرمودی رسول زین قدر گمراه شد آن بوالفضول  
  کانچ می‌گوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر  
  پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول قهر حق آورد بر جانش نزول  
  هم ز نساخی بر آمد هم ز دین شد عدو مصطفی و دین بکین  
  مصطفی فرمود کای گبر عنود چون سیه گشتی اگر نور از تو بود  
  گر تو ینبوع الهی بودیی این چنین آب سیه نگشودیی  
  تا که ناموسش به پیش این و آن نشکند بر بست این او را دهان  
  اندرون می‌سوختش هم زین سبب توبه کردن می‌نیارست این عجب  
  آه می‌کرد و نبودش آه سود چون در آمد تیغ و سر را در ربود  
  کرده حق ناموس را صد من حدید ای بسا بسته به بند ناپدید  
  کبر و کفر آن سان ببست آن راه را که نیارد کرد ظاهر آه را  
  گفت اغلالا فهم به مقمحون نیست آن اغلال بر ما از برون  
  خلفهم سدا فاغشیناهم می‌نبیند بند را پیش و پس او  
  رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست او نمی‌داند که آن سد قضاست