برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۷

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  چونک جامه چست و دوزیده بود مظهر فرهنگ درزی چون شود  
  ناتراشیده همی باید جذوع تا دروگر اصل سازد یا فروع  
  خواجه‌ی اشکسته‌بند آنجا رود کاندر آنجا پای اشکسته بود  
  کی شود چون نیست رنجور نزار آن جمال صنعت طب آشکار  
  خواری و دونی مسها بر ملا گر نباشد کی نماید کیمیا  
  نقصها آیینه‌ی وصف کمال و آن حقارت آینه‌ی عز و جلال  
  زانک ضد را ضد کند پیدا یقین زانک با سر که پدیدست انگبین  
  هر که نقص خویش را دید و شناخت اندر استکمال خود ده اسپه تاخت  
  زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال کو گمانی می‌برد خود را کمال  
  علتی بتر ز پندار کمال نیست اندر جان تو ای ذو دلال  
  از دل و از دیده‌ات بس خون رود تا ز تو این معجبی بیرون شود  
  علت ابلیس انا خیری بدست وین مرض در نفس هر مخلوق هست  
  گرچه خود را بس شکسته بیند او آب صافی دان و سرگین زیر جو  
  چون بشوراند ترا در امتحان آب سرگین رنگ گردد در زمان  
  در تگ جو هست سرگین ای فتی گرچه جو صافی نماید مر ترا  
  هست پیر راه‌دان پر فطن باغهای نفس کل را جوی کن  
  جوی خود را کی تواند پاک کرد نافع از علم خدا شد علم مرد  
  کی تراشد تیغ دسته‌ی خویش را رو به جراحی سپار این ریش را  
  بر سر هر ریش جمع آمد مگس تا نبیند قبح ریش خویش کس  
  آن مگس اندیشه‌ها وان مال تو ریش تو آن ظلمت احوال تو  
  ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر آن زمان ساکن شود درد و نفیر  
  تا که پندارد که صحت یافتست پرتو مرهم بر آنجا تافتست