این برگ نمونهخوانی نشده است.
گرچه دردانه به هاون کوفتند | نور چشم و دل شد و بیند بلند | |||||
گندمی را زیر خاک انداختند | پس ز خاکش خوشهها بر ساختند | |||||
بار دیگر کوفتندش ز آسیا | قیمتش افزود و نان شد جانفزا | |||||
باز نان را زیر دندان کوفتند | گشت عقل و جان و فهم هوشمند | |||||
باز آن جان چونک محو عشق گشت | یعجب الزراع آمد بعد کشت | |||||
این سخن پایان ندارد باز گرد | تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد | |||||
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان | هین چه آوردی تو ما را ارمغان | |||||
بر در یاران تهیدست آمدن | هست بیگندم سوی طاحون شدن | |||||
حق تعالی خلق را گوید بحشر | ارمغان کو از برای روز نشر | |||||
جتمونا و فرادی بی نوا | هم بدان سان که خلقناکم کذا | |||||
هین چه آوردید دستآویز را | ارمغانی روز رستاخیز را | |||||
یا امید بازگشتنتان نبود | وعدهی امروز باطلتان نمود | |||||
منکری مهمانیش را از خری | پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری | |||||
ور نهای منکر چنین دست تهی | در در آن دوست چون پا مینهی | |||||
اندکی صرفه بکن از خواب و خور | ارمغان بهر ملاقاتش ببر | |||||
شو قلیل النوم مما یهجعون | باش در اسحار از یستغفرون | |||||
اندکی جنبش بکن همچون جنین | تا ببخشندت حواس نوربین | |||||
وز جهان چون رحم بیرون روی | از زمین در عرصهی واسع شوی | |||||
آنک ارض الله واسع گفتهاند | عرصهای دان انبیا را بس بلند | |||||
دل نگردد تنگ زان عرصهی فراخ | نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ | |||||
حاملی تو مر حواست را کنون | کند و مانده میشوی و سرنگون |