برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
 

  گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و بیند بلند  
  گندمی را زیر خاک انداختند پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند  
  بار دیگر کوفتندش ز آسیا قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا  
  باز نان را زیر دندان کوفتند گشت عقل و جان و فهم هوشمند  
  باز آن جان چونک محو عشق گشت یعجب الزراع آمد بعد کشت  
  این سخن پایان ندارد باز گرد تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد  
  بعد قصه گفتنش گفت ای فلان هین چه آوردی تو ما را ارمغان  
  بر در یاران تهی‌دست آمدن هست بی‌گندم سوی طاحون شدن  
  حق تعالی خلق را گوید بحشر ارمغان کو از برای روز نشر  
  جتمونا و فرادی بی نوا هم بدان سان که خلقناکم کذا  
  هین چه آوردید دست‌آویز را ارمغانی روز رستاخیز را  
  یا امید بازگشتنتان نبود وعده‌ی امروز باطلتان نمود  
  منکری مهمانیش را از خری پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری  
  ور نه‌ای منکر چنین دست تهی در در آن دوست چون پا می‌نهی  
  اندکی صرفه بکن از خواب و خور ارمغان بهر ملاقاتش ببر  
  شو قلیل النوم مما یهجعون باش در اسحار از یستغفرون  
  اندکی جنبش بکن همچون جنین تا ببخشندت حواس نوربین  
  وز جهان چون رحم بیرون روی از زمین در عرصه‌ی واسع شوی  
  آنک ارض الله واسع گفته‌اند عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند  
  دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ  
  حاملی تو مر حواست را کنون کند و مانده می‌شوی و سرنگون