این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۸
مثنوی معنوی
پرده بردار و برهنه گو که من | مینخسپم با صنم با پیرهن | |||||
گفتم ار عریان شود او در عیان | نی تو مانی نه کنارت نه میان | |||||
۱۴۰ | آرزو میخواه لیک اندازه خواه | بر نتابد کوه را یک برگ کاه | ||||
آفتابی کز وی این عالم فروخت | اندکی گر پیش آید جمله سوخت | |||||
فتنه و آشوب و خونریزی مجو | بیش ازین از شمس تبریزی مگو | |||||
این ندارد آخر از آغاز گو | رو تمام این حکایت بازگو |
خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه با کنیزک جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شه خلوتی کن خانه را | دور کن هم خویش و هم بیگانه را | |||||
۱۴۵ | کس ندارد گوش در دهلیزها | تا بپرسم زین کنیزک چیزها | ||||
خانه خالی ماند و یک دیّار نی | جز طبیب و جز همان بیمار نی | |||||
نرمنرمک گفت شهر تو کجاست | که علاج اهل هر شهری جداست | |||||
واندر آن شهر از قرابت کیستت | خویشی و پیوستگی با چیستت | |||||
دست بر نبضش نهاد و یک بیک | باز میپرسید از جور فلک | |||||
۱۵۰ | چون کسی را خار در پایش جهد | پای خود را بر سر زانو نهد | ||||
وز سر سوزن همی جوید سرش | ور نیابد میکند با لب ترش | |||||
خار در پا شد چنین دشواریاب | خار در دل چون بود وا ده جواب | |||||
خار در دل گر بدیدی هر خسی | دست کی بودی غمانرا بر کسی | |||||
کس بزیر دُمّ خر خاری نهد | خر نداند دفع آن بر میجهد | |||||
۱۵۵ | بر جهد وآن خار محکمتر زند | عاقلی باید که خاری برکند | ||||
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد | جفته میانداخت صد جا زخم کرد | |||||
آن حکیم خارچین استاد بود | دست میزد جابجا میآزمود |