برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۵۸

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  چون ز که در پیشه آوردندشان کشته و مجروح و اندر خون کشان  
  گرگ و روبه را طمع بود اندر آن که رود قسمت به عدل خسروان  
  عکس طمع هر دوشان بر شیر زد شیر دانست آن طمعها را سند  
  هر که باشد شیر اسرار و امیر او بداند هر چه اندیشد ضمیر  
  هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو دل ز اندیشه‌ی بدی در پیش او  
  داند و خر را همی‌راند خموش در رخت خندد برای روی‌پوش  
  شیر چون دانست آن وسواسشان وا نگفت و داشت آن دم پاسشان  
  لیک با خود گفت بنمایم سزا مر شما را ای خسیسان گدا  
  مر شما را بس نیامد رای من ظنتان اینست در اعطای من  
  ای عقول و رایتان از رای من از عطاهای جهان‌آرای من  
  نقش با نقاش چه سگالد دگر چون سگالش اوش بخشید و خبر  
  این چنین ظن خسیسانه بمن مر شما را بود ننگان زمن  
  ظانین بالله ظن الس را گر نبرم سر بود عین خطا  
  وا رهانم چرخ را از ننگتان تا بماند در جهان این داستان  
  شیر با این فکر می‌زد خنده فاش بر تبسمهای شیر ایمن مباش  
  مال دنیا شد تبسمهای حق کرد ما را مست و مغرور و خلق  
  فقر و رنجوری بهستت ای سند کان تبسم دام خود را بر کند  
  گفت شیر ای گرگ این را بخش کن معدلت را نو کن ای گرگ کهن  
  نایب من باش در قسمت‌گری تا پدید آید که تو چه گوهری  
  گفت ای شه گاو وحشی بخش تست آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست