برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۵۷

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  هر که مرد اندر تن او نفس گبر مر ورا فرمان برد خورشید و ابر  
  چون دلش آموخت شمع افروختن آفتاب او را نیارد سوختن  
  گفت حق در آفتاب منتجم ذکر تزاور کذی عن کهفهم  
  خار جمله لطف چون گل می‌شود پیش جزوی کو سوی کل می‌رود  
  چیست تعظیم خدا افراشتن خویشتن را خوار و خاکی داشتن  
  چیست توحید خدا آموختن خویشتن را پیش واحد سوختن  
  گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز هستی همچون شب خود را بسوز  
  هستیت در هست آن هستی‌نواز همچو مس در کیمیا اندر گداز  
  در من و سخت کردستی دو دست هست این جمله خرابی از دو هست  
  شیر و گرگ و روبهی بهر شکار رفته بودند از طلب در کوهسار  
  تا به پشت همدگر بر صیدها سخت بر بندند بار قیدها  
  هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف صیدها گیرند بسیار و شگرف  
  گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود لیک کرد اکرام و همراهی نمود  
  این چنین شه را ز لشکر زحمتست لیک همره شد جماعت رحمتست  
  این چنین مه را ز اختر ننگهاست او میان اختران بهر سخاست  
  امر شاورهم پیمبر را رسید گرچه رایی نیست رایش را ندید  
  در ترازو جو رفیق زر شدست نه از آن که جو چو زر جوهر شدست  
  روح قالب را کنون همره شدست مدتی سگ حارس درگه شدست  
  چونک رفتند این جماعت سوی کوه در رکاب شیر با فر و شکوه  
  گاو کوهی و بز و خرگوش زفت یافتند و کار ایشان پیش رفت  
  هر که باشد در پی شیر حراب کم نیاید روز و شب او را کباب