این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
آن عرب را بینوایی میکشید | تا بدان درگاه و آن دولت رسید | |||||
در حکایت گفتهایم احسان شاه | در حق آن بینوای بیپناه | |||||
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق | از دهانش میجهد در کوی عشق | |||||
گر بگوید فقه فقر آید همه | بوی فقر آید از آن خوش دمدمه | |||||
ور بگوید کفر دارد بوی دین | آید از گفت شکش بوی یقین | |||||
کف کژ کز بهر صدقی خاستست | اصل صاف آن فرع را آراستست | |||||
آن کفش را صافی و محقوق دان | همچو دشنام لب معشوق دان | |||||
گشته آن دشنام نامطلوب او | خوش ز بهر عارض محبوب او | |||||
گر بگوید کژ نماید راستی | ای کژی که راست را آراستی | |||||
از شکر گر شکل نانی میپزی | طعم قند آید نه نان چون میمزی | |||||
ور بیابد ممنی زرین وثن | کی هلد آن را برای هر شمن | |||||
بلک گیرد اندر آتش افکند | صورت عاریتش را بشکند | |||||
تا نماند بر ذهب شکل وثن | زانک صورت مانعست و راهزن | |||||
ذات زرش داد ربانیتست | نقش بت بر نقد زر عاریتست | |||||
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز | وز صداع هر مگس مگذار روز | |||||
بتپرستی چون بمانی در صور | صورتش بگذار و در معنی نگر | |||||
مرد حجی همره حاجی طلب | خواه هندو خواه ترک و یا عرب | |||||
منگر اندر نقش و اندر رنگ او | بنگر اندر عزم و در آهنگ او | |||||
گر سیاهست او همآهنگ توست | تو سپیدش خوان که همرنگ توست | |||||
این حکایت گفته شد زیر و زبر | همچو فکر عاشقان بی پا و سر | |||||
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش | پا ندارد با ابد بودست خویش | |||||
بلک چون آبست هر قطره از آن | هم سرست و پا و هم بی هر دوان |