برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۴۵

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  وهم مخلوقست و مولود آمدست حق نزاییده‌ست او لم یولدست  
  عاشق تصویر و وهم خویشتن کی بود از عاشقان ذوالمنن  
  عاشق آن وهم اگر صادق بود آن مجاز او حقیقت‌کش شود  
  شرح می‌خواهد بیان این سخن لیک می‌ترسم ز افهام کهن  
  فهمهای کهنه‌ی کوته‌نظر صد خیال بد در آرد در فکر  
  بر سماع راست هر کس چیر نیست لقمه‌ی هر مرغکی انجیر نیست  
  خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای  
  نقش ماهی را چه دریا و چه خاک رنگ هندو را چه صابون و چه زاک  
  نقش اگر غمگین نگاری بر ورق او ندارد از غم و شادی سبق  
  صورتش غمگین و او فارغ از آن صورتش خندان و او زان بی‌نشان  
  وین غم و شادی که اندر دل حظیست پیش آن شادی و غم جز نقش نیست  
  صورت غمگین نقش از بهر ماست تا که ما را یاد آید راه راست  
  صورت خندان نقش از بهر تست تا از آن صورت شود معنی درست  
  نقشهایی کاندرین حمامهاست از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست  
  تا برونی جامه‌ها بینی و بس جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس  
  زانک با جامه درون سو راه نیست تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست  
  آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید  
  پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند  
  حاجت او فهمشان شد بی مقال کار ایشان بد عطا پیش از سوال  
  پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایی چونی از راه و تعب  
  گفت وجهم گر مرا وجهی دهید بی وجوهم چون پس پشتم نهید