این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
خاص و عامه از سلیمان تا بمور | زنده گشته چون جهان از نفخ صور | |||||
اهل صورت در جواهر بافته | اهل معنی بحر معنی یافته | |||||
آنک بی همت چه با همت شده | وانک با همت چه با نعمت شده |
بانگ میآمد که ای طالب بیا | جود محتاج گدایان چون گدا | |||||
جود میجوید گدایان و ضعاف | همچو خوبان کینه جویند صاف | |||||
روی خوبان ز آینه زیبا شود | روی احسان از گدا پیدا شود | |||||
پس ازین فرمود حق در والضحی | بانگ کم زن ای محمد بر گدا | |||||
چون گدا آیینهی جودست هان | دم بود بر روی آیینه زیان | |||||
آن یکی جودش گدا آرد پدید | و آن دگر بخشد گدایان را مزید | |||||
پس گدایان آیت جود حقند | وانک با حقند جود مطلقند | |||||
وانک جز این دوست او خود مردهایست | او برین در نیست نقش پردهایست |
نقش درویشست او نه اهل نان | نقش سگ را تو مینداز استخوان | |||||
فقر لقمه دارد او نه فقر حق | پیش نقش مردهای کم نه طبق | |||||
ماهی خاکی بود درویش نان | شکل ماهی لیک از دریا رمان | |||||
مرغ خانهست او نه سیمرغ هوا | لوت نوشد او ننوشد از خدا | |||||
عاشق حقست او بهر نوال | نیست جانش عاشق حسن و جمال | |||||
گر توهم میکند او عشق ذات | ذات نبود وهم اسما و صفات |