برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۴۱

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  حق آن کف حق آن دریای صاف کامتحانی نیست این گفت و نه لاف  
  از سر مهر و صفا است و خضوع حق آنکس که بدو دارم رجوع  
  گر بپیشت امتحانست این هوس امتحان را امتحان کن یک نفس  
  سر مپوشان تا پدید آید سرم امر کن تو هر چه بر وی قادرم  
  دل مپوشان تا پدید آید دلم تا قبول آرم هر آنچ قابلم  
  چون کنم در دست من چه چاره است درنگر تا جان من چه کاره است  
  گفت زن یک آفتابی تافتست عالمی زو روشنایی یافتست  
  نایب رحمان خلیفه‌ی کردگار شهر بغدادست از وی چون بهار  
  گر بپیوندی بدان شه شه شوی سوی هر ادبیر تا کی می‌روی  
  همنشینی با شهان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیایی خود کجاست  
  چشم احمد بر ابوبکری زده او ز یک تصدیق صدیق آمده  
  گفت من شه را پذیرا چون شوم بی بهانه سوی او من چون روم  
  نسبتی باید مرا یا حیلتی هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی  
  همچو مجنونی که بشنید از یکی که مرض آمد به لیلی اندکی  
  گفت آوه بی بهانه چون روم ور بمانم از عیادت چون شوم  
  لیتنی کنت طبیبا حاذقا کنت امشی نحو لیلی سابقا  
  قل تعالوا گفت حق ما را بدان تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان  
  شب‌پران را گر نظر و آلت بدی روزشان جولان و خوش حالت بدی  
  گفت چون شاه کرم میدان رود عین هر بی‌آلتی آلت شود  
  زانک آلت دعوی است و هستی است کار در بی‌آلتی و پستی است  
  گفت کی بی‌آلتی سودا کنم تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم