برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۴۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  گفت ادخل فی عبادی تلتقی جنة من رویتی یا متقی  
  عرش با آن نور با پهنای خویش چون بدید آن را برفت از جای خویش  
  خود بزرگی عرش باشد بس مدید لیک صورت کیست چون معنی رسید  
  هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین الفتی می‌بود بر روی زمین  
  تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم زان تعلق ما عجب می‌داشتیم  
  کین تعلق چیست با این خاکمان چون سرشت ما بدست از آسمان  
  الف ما انوار با ظلمات چیست چون تواند نور با ظلمات زیست  
  آدما آن الف از بوی تو بود زانک جسمت را زمین بد تار و پود  
  جسم خاکت را ازینجا بافتند نور پاکت را درینجا یافتند  
  این که جان ما ز روحت یافتست پیش پیش از خاک آن می‌تافتست  
  در زمین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین  
  چون سفر فرمود ما را زان مقام تلخ شد ما را از آن تحویل کام  
  تا که حجتها همی گفتیم ما که به جای ما کی آید ای خدا  
  نور این تسبیح و این تهلیل را می‌فروشی بهر قال و قیل را  
  حکم حق گسترد بهر ما بساط که بگویید ازطریق انبساط  
  هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر همچو طفلان یگانه با پدر  
  زانک این دمها چه گر نالایقست رحمت من بر غضب هم سابقست  
  از پی اظهار این سبق ای ملک در تو بنهم داعیه‌ی اشکال و شک  
  تا بگویی و نگیرم بر تو من منکر حلمم نیارد دم زدن  
  صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زاید در افتد در فنا  
  حلم ایشان کف بحر حلم ماست کف رود آید ولی دریا بجاست  
  خود چه گویم پیش آن در این صدف نیست الا کف کف کف کف