برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۳۱

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست  
  اصل روغن ز آب افزون می‌شود عاقبت با آب ضد چون میشود  
  چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند آب با روغن چرا ضد گشته‌اند  
  چون گل از خارست و خار از گل چرا هر دو در جنگند و اندر ماجرا  
  یا نه جنگست این برای حکمتست همچو جنگ خر فروشان صنعتست  
  یا نه اینست و نه آن حیرانیست گنج باید جست این ویرانیست  
  آنچ تو گنجش توهم می‌کنی زان توهم گنج را گم می‌کنی  
  چون عمارت دان تو وهم و رایها گنج نبود در عمارت جایها  
  در عمارت هستی و جنگی بود نیست را از هستها ننگی بود  
  نه که هست از نیستی فریاد کرد بلک نیست آن هست را واداد کرد  
  تو مگو که من گریزانم ز نیست بلک او از تو گریزانست بیست  
  ظاهرا می‌خواندت او سوی خود وز درون می‌راندت با چوب رد  
  نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم نفرت فرعون می‌دان از کلیم  
  چون حکیمک اعتقادی کرده است کسمان بیضه زمین چون زرده است  
  گفت سایل چون بماند این خاکدان در میان این محیط آسمان  
  همچو قندیلی معلق در هوا نه باسفل می‌رود نه بر علا  
  آن حکیمش گفت کز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا  
  چون ز مقناطیس قبه‌ی ریخته درمیان ماند آهنی آویخته  
  آن دگر گفت آسمان با صفا کی کشد در خود زمین تیره را  
  بلک دفعش می‌کند از شش جهات زان بماند اندر میان عاصفات  
  پس ز دفع خاطر اهل کمال جان فرعونان بماند اندر ضلال  
  پس ز دفع این جهان و آن جهان مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن