برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
 

  خوی شاهانه‌ی ترا نشناختم پیش تو گستاخ خر در تاختم  
  چون ز عفو تو چراغی ساختم توبه کردم اعتراض انداختم  
  می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن می‌کشم پیش تو گردن را بزن  
  از فراق تلخ می‌گویی سخن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن  
  در تو از من عذرخواهی هست سر با تو بی من او شفیعی مستمر  
  عذر خواهم در درونت خلق تست ز اعتماد او دل من جرم جست  
  رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین ای که خلقت به ز صد من انگبین  
  زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد در میانه گریه‌ای بر وی فتاد  
  گریه چون از حد گذشت و های های زو که بی گریه بد او خود دلربای  
  شد از آن باران یکی برقی پدید زد شراری در دل مرد وحید  
  آنک بنده‌ی روی خوبش بود مرد چون بود چون بندگی آغاز کرد  
  آنک از کبرش دلت لرزان بود چون شوی چون پیش تو گریان شود  
  آنک از نازش دل و جان خون بود چونک آید در نیاز او چون بود  
  آنک در جور و جفااش دام ماست عذر ما چه بود چو او در عذر خاست  
  زین للناس حق آراستست زانچ حق آراست چون دانند جست  
  چون پی یسکن الیهاش آفرید کی تواند آدم از حوا برید  
  رستم زال ار بود وز حمزه بیش هست در فرمان اسیر زال خویش  
  آنک عالم مست گفتش آمدی کلمینی یا حمیرا می‌زدی  
  آب غالب شد بر آتش از نهیب ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب  
  چونک دیگی حایل آمد هر دو را نیست کرد آن آب را کردش هوا  
  ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی باطنا مغلوب و زن را طالبی  
  این چنین خاصیتی در آدمیست مهر حیوان را کمست آن از کمیست