برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۲۷

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  گر جهان را پر در مکنون کنم روزی تو چون نباشد چون کنم  
  ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو ور نمی‌گویی به ترک من بگو  
  مر مرا چه جای جنگ نیک و بد کین دلم از صلحها هم می‌رمد  
  گر خمش گردی و گر نه آن کنم که همین دم ترک خان و مان کنم  
  زن چو دید او را که تند و توسنست گشت گریان گریه خود دام زنست  
  گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم  
  زن در آمد ازطریق نیستی گفت من خاک شماام نی ستی  
  جسم و جان و هرچه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست  
  گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو است  
  تو مرا در دردها بودی دوا من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا  
  جان تو کز بهر خویشم نیست این از برای تستم این ناله و حنین  
  خویش من والله که بهر خویش تو هر نفس خواهد که میرد پیش تو  
  کاش جانت کش روان من فدا از ضمیر جان من واقف بدی  
  چون تو با من این چنین بودی بظن هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن  
  خاک را بر سیم و زر کردیم چون تو چنینی با من ای جان را سکون  
  تو که در جان و دلم جا می‌کنی زین قدر از من تبرا می‌کنی  
  تو تبرا کن که هستت دستگاه ای تبرای ترا جان عذرخواه  
  یاد می‌کن آن زمانی را که من چون صنم بودم تو بودی چون شمن  
  بنده بر وفق تو دل افروختست هرچه گویی پخت گوید سوختست  
  من سپاناخ تو با هرچم پزی یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی  
  کفر گفتم نک بایمان آمدم پیش حکمت از سر جان آمدم