این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
زاغ اگر زشتی خود بشناختی | همچو برف از درد و غم بگداختی | |||||
مرد افسونگر بخواند چون عدو | او فسون بر مار و مار افسون برو | |||||
گر نبودی دام او افسون مار | کی فسون مار را گشتی شکار | |||||
مرد افسونگر ز حرص کسب و کار | در نیابد آن زمان افسون مار | |||||
مار گوید ای فسونگر هین و هین | آن خود دیدی فسون من ببین | |||||
تو به نام حق فریبی مر مرا | تا کنی رسوای شور و شر مرا | |||||
نام حقم بست نی آن رای تو | نام حق را دام کردی وای تو | |||||
نام حق بستاند از تو داد من | من به نام حق سپردم جان و تن | |||||
یا به زخم من رگ جانت برد | یا که همچون من به زندانت برد | |||||
زن ازین گونه خشن گفتارها | خواند بر شوی جوان طومارها |
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن | فقر فخر آمد مرا بر سر مزن | |||||
مال و زر سر را بود همچون کلاه | کل بود او کز کله سازد پناه | |||||
آنک زلف جعد و رعنا باشدش | چون کلاهش رفت خوشتر آیدش | |||||
مرد حق باشد بمانند بصر | پس برهنه به که پوشیده نظر | |||||
وقت عرضه کردن آن بردهفروش | بر کند از بنده جامهی عیبپوش | |||||
ور بود عیبی برهنهش کی کند | بل بجامه خدعهای با وی کند | |||||
گوید ای شرمنده است از نیک و بد | از برهنه کردن او از تو رمد | |||||
خواجه در عیبست غرقه تا به گوش | خواجه را مالست و مالش عیبپوش | |||||
کز طمع عیبش نبیند طامعی | گشت دلها را طمعها جامعی |