برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۰۶

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
 

  ای بلال افراز بانگ سَلسلت زآن دمی کاندر دمیدم در دلت  
  زآن دمی کآدم از آن مدهوش گشت هوش اهل آسمان بیهوش گشت  
  مصطفی بی‌خویش شد زآن خوب صوت شد نمازش از شب تعریس فوت  
۱۹۹۰  سر از آن خواب مبارک بر نداشت تا نماز صبحدم آمد بچاشت  
  در شب تعریس پیش آن عروس یافت جان پاک ایشان دستبوس  
  عشق و جان هر دو نهانند و ستیر گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر  
  از ملولی یار خامش کردمی گر همو مهلت بدادی یکدمی  
  لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست جز تقاضای قضای غیب نیست  
۱۹۹۵  عیب باشد کو نبیند جز که عیب عیب کی بیند روان پاک غیب  
  عیب شد نسبت بمخلوق جهول نی بنسبت با خداوند قبول  
  کفر هم نسبت بخالق حکمتست چون بما نسبت کنی کفر آفتست  
  ور یکی عیبی بود با صد حیات بر مثال چوب باشد در نبات  
  در ترازو هر دو را یکسان کشند زآنک آن هر دو چو جسم و جان خوشند  
۲۰۰۰  پس بزرگان این نگفتند از گزاف جسم پاکان عین جان افتاد صاف  
  گفتشان و نفسشان و نقششان جمله جان مطلق آمد بی نشان  
  جان دشمن‌دارشان جسمست صرف چون زیاد از نرد او اسمست صرف  
  آن بخاک اندر شد و کل خاک شد این نمک اندر شد و کل پاک شد  
  آن نمک کز وی محمد املحست زآن حدیث با نمک او افصحست  
۲۰۰۵  این نمک باقیست از میراث او با تو اند آن وارثان او بخو  
  پیش تو شِسته ترا خود پیش کو پیش هستت جان پیش‌اندیش کو  
  گر تو خود را پیش و پس داری گمان بستهٔ جسمی و محرومی ز جان  
  زیر و بالا پیش و پس وصف تن است بی‌جهت آن ذات جان روشن است