این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
اشتر آمد این وجود خارخوار | مصطفیزادی برین اشتر سوار | |||
اشترا تنگ گلی بر پشت تست | کز نسیمش در تو صد گلزار رست | |||
میل تو سوی مغیلانست و ریگ | تا چه گل چینی ز خار مردریگ | |||
ای بگشته زین طلب از کو بکو | چند گویی کین گلستان کو و کو | |||
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی | چشم تاریکست جولان چون کنی | |||
آدمی کو مینگنجد در جهان | در سر خاری همی گردد نهان | |||
مصطفی آمد که سازد همدمی | کلمینی یا حمیرا کلمی | |||
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل | تا ز نعل تو شود این کوه لعل | |||
این حمیرا لفظ تانیشست و جان | نام تانیثش نهند این تازیان | |||
لیک از تانیث جان را باک نیست | روح را با مرد و زن اشراک نیست | |||
از منث وز مذکر برترست | این نی آن جانست کز خشک و ترست | |||
این نه آن جانست کافزاید ز نان | یا گهی باشد چنین گاهی چنان | |||
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی | بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی | |||
چون تو شیرین از شکر باشی بود | کان شکر گاهی ز تو غایب شود | |||
چون شکر گردی ز تاثیر وفا | پس شکر کی از شکر باشد جدا | |||
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق | عقل آنجا گم شود گم ای رفیق | |||
عقل جزوی عشق را منکر بود | گرچه بنماید که صاحبسر بود | |||
زیرک و داناست اما نیست نیست | تا فرشته لا نشد آهرمنیست | |||
او بقول و فعل یار ما بود | چون بحکم حال آیی لا بود | |||
لا بود چون او نشد از هست نیست | چونک طوعا لا نشد کرها بسیست | |||
جان کمالست و ندای او کمال | مصطفی گویان ارحنا یا بلال |