برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۰۵

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دفتر اول
۹۷
 

  اشتر آمد این وجود خارخوار مصطفی‌زادی برین اشتر سوار  
  اشترا تنگ گلی بر پشت تست کز نسیمش در تو صد گلزار رست  
  میل تو سوی مغیلانست و ریگ تا چه گل چینی ز خار مُردریگ  
  ای بگشته زین طلب از کو بکو چند گویی کین گلستان کو و کو  
  پیش از آن کین خار پا بیرون کنی چشم تاریکست جولان چون کنی  ۱۹۷۰
  آدمی کو می‌نگنجد در جهان در سر خاری همی گردد نهان  
  مصطفی آمد که سازد همدمی کَلّمینی یا حُمَیرا کلّمی  
  ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل تا ز نعل تو شود این کوه لعل  
  این حمیرا لفظ تأنیثست و جان نام تأنیثش نهند این تازیان  
  لیک از تأنیث جانرا باک نیست روح را با مرد و زن اشراک نیست  ۱۹۷۵
  از مؤنث وز مذکر برترست این نه آن جانست کز خشک و ترست  
  این نه آن جانست کافزاید ز نان یا گهی باشد چنین گاهی چنان  
  خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی  
  چون تو شیرین از شکر باشی بود کآن شکر گاهی ز تو غایب شود  
  چون شکر گردی ز بسیاری وفا پس شکر کی از شکر باشد جدا  ۱۹۸۰
  عاشق از خود چون غذا یابد رحیق عقل آنجا گم بماند بی رفیق  
  عقل جزوی عشق را منکر بود گرچه بنماید که صاحب‌سر بود  
  زیرک و داناست اما نیست نیست تا فرشته لا نشد اهرمنیست  
  او بقول و فعل یار ما بود چون بحکم حال آیی لا بود  
  لا بود چون او نشد از هست نیست چونک طوعاً لا نشد کرهاً بسیست  ۱۹۸۵
  جان کمالست و ندای او کمال مصطفی گویان ارحنا یا بلال