این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
پیش از آن کین خاکها خسفش کنند | پیش از آن کین بادها نشفش کنند | |||
گر چه چون نشفش کند تو قادری | کش ازیشان وا ستانی وا خری | |||
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت | از خزینهی قدرت تو کی گریخت | |||
گر در آید در عدم یا صد عدم | چون بخوانیش او کند از سر قدم | |||
صد هزاران ضد ضد را میکشد | بازشان حکم تو بیرون میکشد | |||
از عدمها سوی هستی هر زمان | هست یا رب کاروان در کاروان | |||
خاصه هر شب جمله افکار و عقول | نیست گردد غرق در بحر نغول | |||
باز وقت صبح آن اللهیان | بر زنند از بحر سر چون ماهیان | |||
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ | از هزیمت رفته در دریای مرگ | |||
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر | در گلستان نوحه کرده بر خضر | |||
باز فرمان آید از سالار ده | مر عدم را کانچ خوردی باز ده | |||
آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه | از نبات و دارو و برگ و گیاه | |||
ای برادر عقل یکدم با خود آر | دم بدم در تو خزانست و بهار | |||
باغ دل را سبز و تر و تازه بین | پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین | |||
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ | ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ | |||
این سخنهایی که از عقل کلست | بوی آن گلزار و سرو و سنبلست | |||
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود | جوش مل دیدی که آنجا مل نبود | |||
بو قلاووزست و رهبر مر ترا | میبرد تا خلد و کوثر مر ترا | |||
بو دوای چشم باشد نورساز | شد ز بویی دیدهی یعقوب باز | |||
بوی بد مر دیده را تاری کند | بوی یوسف دیده را یاری کند | |||
تو که یوسف نیستی یعقوب باش | همچو او با گریه و آشوب باش | |||
بشنو این پند از حکیم غزنوی | تا بیابی در تن کهنه نوی |