برگه:DonyaKhaneManAst.pdf/۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

روزگار، سرگذشت دو بچه ی بی گناه را در این تاریکی مخوف درم ها در لفافه پیچیده است. گذشته، یادگار محزونی را در این گل ها باقی گذاشته است و گل ها و هر چیز خوب دیگر، هزارها قلب پر آرزو و لب های متبسم و چشم های اشک آلود را در خودشان آشیان داده اند. تو هم عزیزم یکی از آن گل های خوبی هستی که قلب دور افتادگانت را در سینه جاداده یی. دل تنگی تو برای این است. من هم با این قلب خراب شبیه به آن خرابه یی هستم که از حوادث خونینی حکایت می کنم. اینقدر به یاد ما مباش. در گل ها دقت نکن. گل ها با رنگشان دل می برند و با سر گذشت هاشان جان می گیرند تو نباید همیشه خود را بدست آن ها بسپاری و از عالم صورت و ظاهر با این ضعف بنیه و مزاجی که داری دوری کنی! اروپایی، که اینقدر چابک و رقاص و صاحب عزم است، برای ایـن است که مجذوب ماده و صورت است و کمتر روحانی می شود. تو هم عزیزم این چند ماهه را اروپایی بشو! نمی گویم تغییر طبیعت و ذاتیت بده، ، فقط روح بلند پروازت را جلوی حرکات عالم طبیعت اغوا نکن. قلبت را بگذشته نسپار. نگاهی به منظره های قشنگ البرز و حالت حاضر زندگانی بینداز تا بتوانی مالک بااقتدار آن باشی و از سر کشی آرزوهایی که با اضطراب و واهمه آمیخته شده است، آزرده نشوی. نگرانی و ناگواری باید بیشتر برای کسی باشد که با قلب پاک آسمانیش در یک شهر پر از مفسده و فجیعه زندگی می کند. راست است که هر کدام از ما به یک طرف آواره شده ایم اما کی می داند، مدت مفارقت برای ما طولانی و نامعلوم است! کی می داند روزگار فردا چه رنگ بازی می کند؟ شخص باید به حادثات تغییرپذیری که متحمل خوشی هستند، امیدوار باشد. غصه نخور. واهمه نداشته باش. خواهر کوچک عزیزم! امیدوارم به زودی با سلامتی و تندرستی ما را ملاقات کنی. یک جعبه شیرینی برایت فرستاده ام. رسید آنرا با کلمات شیرینت بنویس. امانت مرا هم، وقتی که آوردند، پیش خودت نگاه بدار تا با خودت به شهر بیاوری. به پدرم از راه دور سلام و محبت قلبم را تقدیم می کنم. برادر خیلی صمیمی تو نیما ۱۸