از آنسوی شما میگویید :پیغمبر بیسواد میبود و نوشتن و خواندن نمی توانست پس چگونه خامه و کاغذ میخواسته که چیزی نویسد؟! از این گذشته چگونه در بیست و سه سال زمان پیغمبری خود درباره جانشین گفتنی را نگفته بوده که می خواسته در بستر مرگ بگوید؟! .چگونه داستان به این بزرگی را با بی پروایی گذرانیده بوده؟!. از اینهم میگذریم ،مگر شما جدایی میانه سخنان راهنمایانه و پیغمبرانه یک برانگیخته با دیگر سخنانش نمیگزارید؟!. مگر پیغمبر اسلام هرچه گفتی و هر زمان که گفتی «فره» (وحی) بودی؟! .شما می بینید که پیغمبر اسلام خود جدایی میانه سخنانش می گزارده و آنچه را که بنام «فره» میبوده از قرآن می گردانیده.
در این باره نیز اگر سخنی از راه فره داشتی ،بایستی از قرآن باشد نه آنکه در بستر مرگ یک سخنانی گوید.
گذشته از همه اینها از کجا که خواست پیغمبر نوشتن چیزی درباره جانشین میبوده؟! .و آنگاه از کجا که میخواسته علی را به جانشینی برگزیند؟! .به اینها چه دلیل هست؟!.
پس از همه اینها باز میگویم :چشد که دلبستگی شیعیان قزوین به اسلام و دستورهای پیغمبر اسلام بیشتر از دلبستگی یاران پیغمبر گردید؟! .آن مردانی که در راه پیغمبر و دین او از جان گذشته و آنهمه گزندها دیده بودند، چشد که به اندازه ملایان شکم پرست ایران به دستورهای پیغمبر ارج نمی گزاردند؟!.
چشد که عمر به گفته شما ،آن توهین را به پیغمبر کرد و کسی به او ایراد نگرفت؟!.
فردا که آقای پاکروان اینها را گفته بودند یکی چنین پاسخ داده بوده» :راستست که پیغمبر بیسواد میبوده ولی میخواست خامه و کاغذ بیاورند که او بگوید و دیگری بنویسد».
شب دیگر که باز گفتگو میرفت و آقای پاکروان این پاسخ را یاد کردند ،گفتم پیغمبر اسلام بهاﺀ اﷲ نمی بود که عربی نداند و در دست آن زبان درماند .پیغمبر توانستی هر خواستی را که داشتی به آسانی به زبان آورد .اگر خواستش این بودی که دیگران نویسند گفتی» :ائتونی بقلم و قرطاس املی علیکم [۱]«...و نگفتنی» :اکتب لکم» .این دو تا از هم جداست.
شگفتر آن بود که یکی در همان نشست سخن آغاز کرد و چنین گفت» :پیغمبر چون میدانست که اگر در زمان زندگانی خود خلافت امیرالمؤمنین را آشکار گرداند کسانی نخواهند پذیرفت و در میانه دو سخنی و پراکندگی پدید خواهد آمد ،از اینرو آنرا نگه میداشت که در آخرین ساعت زندگانی«...
یکی از باشندگان سخن او را بریده و خودش آن را بدینسان به پایان رسانید» :دو سخنی را به میان اندازد و در برود».
از این گفته همگی خندیدیم و دیگر به پاسخی نیاز نیامد.
تا اینجاست داستان .شگفتر آنکه برخی از ملایان این داستان را که در مهنامه پرچم نوشته بودیم خوانده اند ،و بجای آنکه به خود آیند و بدانند تا چه اندازه گمراه و نادانند آخرین تیر خود را به کمان گزارده چنین میگویند: «پس چرا امیرالمؤمنین همیشه از غصب حق خود شکایت میکرد؟! «.میگویم :آنچه ما میدانیم امام علی بن ابیطالب به چنان کاری برنخاسته است .این تواند بود که او خود را شاینده تر از ابوبکر و عمر میدانسته و در دل خود گله مند
- ↑ خامه و کاغذی بیاورید تا برایتان املاﺀ کنم ( بگویم تا بنویسید ) ... (ویراینده)