برگه:CharandVaParand.pdf/۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
علی‌اکبر دهخدا

از دیدن این منظره هولناک و عوالم مرموز و مجهول ترس بر شیخ مزبور مستولی شده و تکانی بخود داده خرقه را یکسو انداخته و بعبارت اخری از قوس صعود بقوس نزول و از عالم ملکوت بعالم ناسوت واز جهان حال بدنیای قال مراجعت کرد، در حالتی که از کثرت غلبهٔ حال عرق از سر و ریشش می‌ریخت و خود بخود می‌گفت «سیدعلی را بپا».

آن بنده‌های صاف و صادق خدا، آن مریدهای خاص‌الخاص مرشد، یعنی آن‌ده‌های شش دانگ شیخ هم که تا حال مراقب حال شیخ بودند این دو کلمه را از زبان او شنیده و آنرا از قبیل شطحیات (هذیان العرفاء) فرض کرده و محض تشبیه بکامل یک دفعه با شیخ هم آواز شده آنها هم گفتند «سید علی را بپا».

این دفعه این کلمه را با شیخ گفتند، اما بعدها هم خودشان در هر محفل انس در هر مجلس سماع و با هر ذکر شبانه و با هر ورد سحرگاه باز این دو کلمه را گفتند.

اگر نوع انسان در خواب غفلت نبود، اگر فرزند آدم بلید و کند نبود، اگر نوع بشر در کلمات بزرگان غور و تأمل لازمه را بجا می‌آورد این ورد را باید این مریدها اقلا آن‌وقت بفهمند که مقصود ازین سرجوشی دیک عرفان چیست. اما افسوس که ذره‌ای هم از معانی این دو کلمهٔ صاف ساده نفهمیدند و مثل تمام معماهای عرفان لاینحل گذاشته و گذشتند.

پس از آنها هم در مدت نه هزار و نهصد و نود و نه سال تمام هروقت یک دزد یک قلاش و باصطلاح یک دست‌شیره‌ای از یک راسته بازار عبور کرد، باز همهٔ کاسبهای آن‌راسته بهم گفتند که «سیدعلی را بپا».

۷۷