وقت در حکم و معارف گذشتگان دقت نمیکنی، با این همه خودت را اشرف مخلوقات حساب میکنی، با این همه سرتاپا از کبر و نخوت، غرور و خودپسندی پری، باری از مطلب دور افتادیم.
در نه هزار و نهصد و نود و نه سال پیش یک روز یک نفر از عرفای دورهٔ کیان خرقهٔ ارشاد را بسر کشیده و با زور و قوت مراقبه یک ساعت بعد از آن بعالم مکاشفه داخل شد، وقتی که در آن عالم مجرد شفاف پردههای ضخیم زمان و مکان از جلو چشمش مرتفع شد در آخرین نقطههای خط استقبال یعنی در نههزار و نهصد و نود و نه سال بعد چشمش افتاد بیک غول بیابانی که درست قدش باندازهٔ عوج بن عنق بود در حالتی که بک گلیم قشقایی را بوزن دویست و نود و هشت من سنکشاه بجای ریش بخود آویخته، و گنبد دواری هم مرکب از هشتصد و نود و دو پارچه عبا و قبا وار خالق از البسهٔ شعار خلفای عباسی (یعنی سیاه) شل و شلاته ژولیده و گوریده بسر گذاشته و یک جفت پوست خربزههای چهارجو را که بتصدیق اهل خبره هر دوتا دانهاش بار یک شتر است بپا کشیده بود با قدمهای بلند از عالم غیب رو بعالم شهود میآمد.
مرشد مزبور که بمحض دیدن این هیئت هولناک چشمش را از ترس روی هم گذاشته بود محض اینکه برای دفعهٔ آخر این غول صحرای مکاشفه را درست ورانداز کند چشمش را باز کرد، این دفعهٔ دید یک نفر از ملائکههای غلاظ و شداد قدری از دودههای تنورههای جهنم در یک کاسهٔ تنباکو خمیر کرده و با یک قلم کتیبه نویسی از آن خمیر برداشته در پیشانی همین غول بیابانی چیزی مینویسد. مرشد صبر کرد تا ملائکه کارش را بانجام رسانید. آن وقت مرشد در پیشانی همان غول با خط جای این دو کلمه را خواند: «سیدعلی را بپا».